معنی در حال فعالیت
حل جدول
دایر
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(فَ یَّ) [ازع.] (مص جع.) کوشش.
فرهنگ عمید
کاروکوشش بسیار، پرکاری،
عمل به کار
حال
[جمع: اَحوال] هیئت و کیفیت چیزی، چگونگی، چگونگی انسان، حیوان، یا چیزی،
وضع و چگونگی زندگی کسی،
زمان حاضر،
(تصوف) حالت و کیفیتی که بر سالک و عارف دست میدهد، مانندِ شوق، طرب، حزن، و ترس که موجب صفای قلب و وقت وی میشود،
[قدیمی] عشق و محبت،
* حال به حال شدن: (مصدر لازم) [عامیانه] تغییر حال دادن، از حالتی به حالت دیگر درآمدن،
* حال کردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
شادی و نشاط پیدا کردن، به وجد و طرب آمدن،
لذت بردن از ساز و آواز و مانند آن،
کلمات بیگانه به فارسی
تکاپو، کار وجنبش
فرهنگ فارسی هوشیار
کوشش، پر کاری
فرهنگ واژههای فارسی سره
کوشش، تکاپو، کار و جنبش، کنشگری، کنش وری
مترادف و متضاد زبان فارسی
پرکاری، تلاش، جدیت، سختکوشی، کار، کوشش، مشغله
فارسی به عربی
تحریک، حقیقه، نشاط
فارسی به ایتالیایی
attività
فارسی به آلمانی
Taetigkeit
واژه پیشنهادی
تلاش
گویش مازندرانی
مزاج – حال – احوال
معادل ابجد
834